دوره ای که به جرات میتونه ورق زندگیتو عوض کنه!


» هر روز 5 صفحه کتاب _ ده درصد شادتر صفحات 17 تا 22

هر روز 5 صفحه کتاب _ ده درصد شادتر صفحات 17 تا 22

بر اساس سیستم ارزیابی نیلسن،

۵٫۰۱۹ میلیون نفر شاهد عدم کنترل ذهنی و دیوانگی من بودند؟ این اتفاق در هفتم ماه ژوئن در سال ۲۰۰۶ و در حین اجرای برنامه ی "صبح به خیر آمریکا" رخ داد. کراوات نو و مورد علاقه ام را بسته بودم و گریم سنگینی روی صورتم بود. موهایم پف دار و البته بسیار مرتب بود. مدیران برنامه از من خواسته بودند تا آن روز به جای رابین رابرتز اخبار را اجرا کنم. کاری که می بایست انجام می دادم، ارائه ی خلاصه ای از اخبار در آغاز هر ساعت بود. در جایگاه رابین نشسته بودم؛ پشت یک میز در استودیوی نیویورک تایمز با اتاقی شیشه ای در میدان ساعت نیویورک. در سوی دیگر اتاق میز مجری اصلی وجود داشت که جایگاه سایر مجریان یعنی چارلز گیبسون و دایان سویر زیبا بود. چارلی این گونه ادامه ی اخبار را به من سپرد: اکنون ادامه ی اخبار را از زبان دن هریس می شنویم." حالا من می بایست که روی شش کلیپ که از اتاق فرمان پخش می شد صحبت می کردم و اخبار را گزارش می دادم. هرخبر حدود بیست ثانیه

شروع خوبی داشتم. با بهترین صدایی که یک مجری صبحگاهی می توانست آغا آغاز کردم؛ بشاش و در عین حال محکم. "صبح به خیر چارلی و دایان. ممنونم . درست در میانه ی دومین خبر بود که فاجعه رخ داد. ناگهان احساس کردم دارند مغزم خنجر می زنند. موجی فلج کننده از اضطراب و استرس روی شانه هایم و کاسه ای سرم انباشته شد و سپس تمام چهره ام را فراگرفت. دنیاداشت روی سرم خراب می شد. قلبم به تندی می زد. دهانم خشک شد. دستانم عرق کرده بود. می دانستم که باید چهار خبردیگر را می خواندم. انگار انتها نداشت. نه استراحتی در کار بود و نه جایی برای پنهان شدن. نه صدای جایگزینی وجود داشت، نه خبراز پیش ضبط شده ای ونه همکاری که بتوان ادامه ی اخبار را به او واگذار کرد تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم و نفسی تازه کنم. با شروع خواندن خبر سوم که در مورد داروهای مربوط به کلسترول بود، کم کم داشتم توانایی صحبت کردنم را از دست می دادم. طوری نفس نفس می زدم که گویی جنگی درونی در برابر وحشتی کشنده را تحمل می کردم. تمامی این اتفاقات در حالی رخ می داد که می دانستم تمام این افتضاحات به طور زنده در حال پخش شدن است. این یک تلویزیون ملی ست. این اتفاق داره رخ میده. همین حالا داره رخ میده. همه دارن تو رو نگاه می کنن پسر؟ یک کاری بکن! یک کاری بکن! سعی کردم ایستادگی کنم و خبر را بخوانم. نسخه ی اصلی خبری که خواندم و پخش شد، نشان دهنده ی سقوط من به تناقض و از هم گسیختگی ست؛ محققین اعلام می کنند افرادی که داروهای استاتین را به جهت کاهش کلسترول به مدت حداقل پنج سال مصرف کنند، خطر ابتلا به سرطان را نیز کاهش می دهند اما اکنون تجویز استاتین برای ... برای تولید سرطان زود است ." درست پس از عبارت "تولید سرطان بود که با صورتی رنگ پریده فهمیدم که با فکری جدی برای رهایی از این موقعیت بکنم. فروپاشی من در یک برنامه ی زنده، نتیجه ی مستقیم یک بی فکری بود؛ دوره ای که بر پیشرفت و ماجراجویی و ضرر و زیان تقریبا هر چیز دیگری در زندگی ام تمرکز داشتم

همه چیز در اولین روز کاری ام در شبکه خبری ABC در تاریخ ۱۳ مارچ سال ۲۰۰۰ آغاز شد. بیست و هشت سال سن داشتم. وحشت زده بودم. یک کت چهار دکمه ی ساده به تن داشتم. به راهروی ورودی ساختمان وارد شدم. جایی که سقف بلندی داشت و روی دیوارهای دو طرف آن تصویر شخصیت های برجسته ای همچون پیتر جنینگز، دایان سویر و باربارا والترز نصب بود (همگی این افراد اکنون همکاران من هستند.) سپس به شکلی باوقار از پله ها به سوی دهانه ی ساختمان در قسمت غربی خیابان منهتن حرکت کردم. آن روز از من خواستند به اتاقی پرنور در زیرزمین بروم تا برای صدور کارت شناسایی جدیدم از من عکس بگیرند. در آن عکس آنقدر چهره ام بچه گانه دیده می شد که بعدها یکی از همکارانم به شوخی می گفت اگر کمی عکسم از دورتر گرفته می شد، معلوم می شد که حتما بادکنکی هم در دست دارم! راه پیدا کردنم به شبکه ABC مثل یک سوء تفاهم بزرگ و یا شاید یک شوخی بی رحمانه بود. در طول این هفت سال گذشته که در اخبار محلی کار می کردم، رویایم دستیابی به شبکه خبری بود اما فکر می کردم چنین رویایی احتمالا تا چهل سالگی و زمانی که برای راندن یک اتومبیل به قدر کافی پیر شده باشم، تحقق پیدا نمی کند. درست پس از اتمام کار دانشگاه به کار اخبار تلویزیون مشغول شدم؛ با این هدف مبهم که به شغلی دست پیدا کنم که تا حدی پر زرق و برق باشد و نیازی هم به حساب و کتاب نداشته باشد. پدر و مادر من دکتر بودند و با وجود عدم اطمینان اولیه ی آشنایانم نسبت به من، شغلی در تلویزیون NBC واقع در ایالت مین به دست آوردم (یکی از کوچکترین بازارهای تلویزیونی در کشور که از میان ۲۱۰ تلویزیون رتبه ی ۱۵۴ام را دارد). کارم نیمه وقت بود و بابت هر ساعت کار مبلغ

۵٫۵۰ دلار حقوق می گرفتم. این شغل شامل نوشتن متون برای گوینده ی خبر و همچنین هدایت دوربین فیلم برداری در طول برنامه ای به نام "زنده در ساعت

۵:۳۰" می شد. در اولین روز کاری ام، تهیه کننده ای که برای آموزش دادن به من آن جا بود، با صندلی چرخدارش از دستگاه تایپ فاصله گرفت و با لحنی جدی اعلام کرد: "این شغل یک شغل جذاب و مسحور کننده نیست". درست میگفت. تهیه ی اخبار در مورد سوزاندن لاستیک ها و برف و کولاک مناطق روستایی ایالت مین، زندگی در طبقه ی اول یک آپارتمان نقلی که متعلق به یک زن سالخورده است و یا خوردن ماکارونی و پنیری با در تمامی شب های هفته، اصلا جذاب و مسحور کننده نبود. با وجود تمام مسائل، خیلی زود عاشق این کار شدم. بعد از چند ماه اصرار و اذیت کردن رئیسانم برای اینکه بالاخره مرا جلوی دورب قرار دهند، سرانجام دلشان به رحم آمد و من با وجود اینکه تنها ۲ سال سن داشتم او یک کت پشمی کهنه که از پدرم به من رسیده بود را بر تن می کردم، به یک مجری و گزارشگر خبری تبدیل شدم. خیلی زود فهمیدم که این شغل همان چیزیست که دلم می خواهد باقی زندگی ام را به آن مشغول شوم. خویر این صنعت برایم فوق العاده جذاب بود؛ خصوصا چالش نوشتن خبرهای مختلفی که قرار بود با صدای بلند خوانده و با تصاویری مربوط به آن خبر منطبق شوند. دلخوش به فرصتی بودم تا درگیر موضوعی گمنام اما حائز اهمیت شوم و سپس تدابیری بیاندیشم تا از طریق آنها چیزهایی را به مخاطبین آموزش دهم که برایشان مفید باشد و یا منجربه روشنگری آن ها شود. از همه مهمتر، از این که این جایگاه جدید به من اجازه می داد تا با افراډ مهم رفت و آمد کنم و سوالات بی ربط بپرسم بسیار لذت می بردم . البته کار خبری مثل یک هیولای نیرنگ باز است. علاوه بر افکار بلند پروازانه ای مانند منفعت جویی و سوء استفاده از قدرت رسانه، حسی ریشه دار و غیر منطقی برای مشهور شدن و تبدیل شدن به یک چهره ی شاخص در تلویزیون وجود دارد. به تماشاگران یک بازی فوتبال نگاه کنید که وقتی چهره شان روی نمایشگر بزرک ورزشگاه پخش می شود تا چه اندازه هیجان زده می شوند، حالا تصور کنید که همین کار را برای کسب درآمد انجام می دهید. همکارم در شهر بنگر درست می گفت بخش عمده ای از کار عملی که به عنوان یک گزارشگر باید انجام شود اصلا جدا نیست؛ کارهایی مثل حضور در کنفرانس های تمام نشدنی و خسته کننده و یا دنبال کردن ماموران پلیس برای دریافت یک سرنخ برای خبر. اما همین که به بازار بزرگتری مثل پورتلند، مین و بوستون راه پیدا کردم، حقوقم بیشتر شد و ح بیشتر و مهم تری به دستم رسید و هیجان غریزی ام برای شناخته شدن در مردم در کافه ها و یا صف بانک ها هرگز برایم تکراری نشد.

 در تمام طول مدت زمانی که به دنبال رسیدن به تلویزیون بودم، هیچ وقت این جمله ی مادرم از ذهنم خارج نشد. هفت سال پس از اولین شغلم در بنگر، در یک شبکه کابلی ۲۴ ساعته در بوستون مشغول به کار بودم که ناگهان تماسی با من گرفته شد که قرار داشتن در یک قدمی افراد برجسته بودن را نوید می داد. مدیر برنامه ام به من گفت که مدیران اجرایی شبکه خبری ABC فیلم خبرهای مرا دیده اند و مایل اند تا با من صحبت کنند. به عنوان کمک مجری در برنامه ای بامدادی به نام " اخبار جهان که در روزهای مختلفی پخش می شد استخدام شدم. این برنامه از ساعت دو بامداد تا چهار صبح به صورت زنده روی آنتن می رفت. مخاطب این برنامه در درجه ی اول افراد بی خواب، پرستاران و دانشجویانی را شامل می شد که به اختلال کمبود توجه دچار بودند. در ماه مارچ سال ۲۰۰۰ زمانی که قرار بود برای گزارش اخبار جایگزین فرد قبلی بانام اندرسون کوپر شوم، مطلع شدم که او تصمیم گرفته فعلا این کار را ترک نکند. رئسا که نمی دانستند چه کار دیگری می توانند با من بکنند، به من این فرصت را دادند تا چند خبر را برای برنامه " اخبار جهان که قرار بود آخر هفته پخش شود، بایگانی کنم. تا جایی که من می دانم، این اتفاق جالب ترین اتفاقی بود که تا آن موقع برای من رخ داده بود. تا همین چند هفته پیش تنها برای چند هزار مخاطب گزارش خبری تهیه می کردم و حالا میلیون ها نفر در سراسر کشور مخاطب خبرهای من هستند. اوضاع حتی از این بهتر هم شد: از من خواستند تا اولین خبرم را برای اخبار سرشب که توسط شخص پیتر جنینگز اجرا می شد، بایگانی کنم من جنینگز را می پرستیدم. سبک اجرای من در برنامه های زنده کاملا شبیه به سبک او بود. تک تک حرکات او را در هنگام اجرای خبر زیر نظر گرفته بودم؛ ترکیب استادانه ای از خم کردن های آرام بدن، سر تکان دادن ها و قوس ابرو. آرامش توام با هیجان او که خالی از هرگونه افراط بود را ستایش می کردم. او خلاصه ای از یک اخبارگوی خداگونه بود که شخصیتی خاص و چهره ای جذاب داشت. بخش خبری، برای چنین حجمی از فشردگی، محیطی بارور و سودمند به حساب می آمد. در واقع اینجا افراد به استفاده از جملات معروف گزارشگر افسانه ای کاخِ سفید ، هلن توماس علاقه نشان می دادند...


ادامه روز دوشنبه 2 اسفند 1400



فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب




  مشاور ایرانی در لندن   |   گردشگری ارم بلاگ   |   فروش تجهیزات ویپ   |   تهران وکیل  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


دوره ای که به جرات میتونه ورق زندگیتو عوض کنه! دوره ای که به جرات میتونه ورق زندگیتو عوض کنه! مشاهده